قصه ديدن خليفه ليلي را
گفت ليلي را خليفه كآن تويي كز تو مجنون شد پريشان و غوي؟ (410)
از دگر خوبان تو افزون نيستي! گفت: "خامش! چون تو مجنون نيستي" (411)
حكايتي كه در اينجا مولانا آورده براي روشن كردن مفهوم دو بيت قبلي است. در آن دو بيت ، او به اين مطلب اشاره كرد كه كسي كه چشم و گوش معنوي و آشنا با حقايق ندارد و به اصطلاح آن كه بر چشم و گوشش مهر نهاده شده است، نميتواند مردان حقي را كه همچون اصحاب كهف در ميان ما زندگي ميكنند، بشناسد. در اينجا نيز چون خليفه داراي آن چشم حقيقت بين نيست، خطاب به ليلي كه مجنون ديوانهوار در پي عشق او بود، ميگويد:" در تو حسن و زيبايي بيش از ديگران وجود ندارد پس چگونه است كه مجنون از عشق تو پريشان و گمراه شده است؟" و ليلي در جواب او گفت:" خاموش باش و حرف نزن زيرا تو مجنون نيستي." يعني، تو ديده حقيقتبين نداري و از ديدن آنچه مجنون در من ميبيند، عاجز هستي. كسي ميتواند ليلي را درست ببيند كه از خود گذشته باشد:
با خودي تو ليك مجنون بيخود است در طريق عشق بيداري بد است
هر كه بيدار است، او در خوابتر هست بيداريش از خوابش بتر (412)
چون به حق بيدار نبود جان ما هست بيداري چو در بندان ما (413)
در اين دو بيت مولانا به دو نوع بيداري و خواب اشاره ميكند: يكي" بيدار به دنيا " كه همهي توجهش به دنيا و زندگي مادي است كه اين نوع بيداري ازنظر مولانا از خواب هم بدتر است چون سراسر غفلت از واقعيت هستي است. چنين كسي در واقع، " بيدار به دنيا" و " خفته از حق" است. نوع ديگر بيداري، "بيدار به حق" و " خفته از دنيا" ميباشد كه بيداري واقعي است و چنين كسي داراي معرفت و آگاهي است. مولانا در بيت 413 ميگويد: " اگر بيداري انسان از نوع اول باشد اين چنين بيداري درهاي معرفت و آگاهي را بر ما ميبندد و مانع وصول به حق ميشود.
جان همه روز از لگد كوب خيال وز زيان و سود، وز خوف زوال، (414)
ني صفا ميماندش ، ني لطف و فر ني به سوي آسمان راه سفر (415)
خفته آن باشد، كه او از هر خيال دارد اميد و كند با او مقال (416)
ديو را چون حور بيند او به خواب پس ز شهوت ريزد ا و با ديو آب (417)
چون كه تخم نسل را در شوره ريخت، او به خويش آمد، خيال از وي گريخت، (418)
ضعف سر بيند از آن و تن پليد آه از آن نقش پديد ناپديد (419)
از نظر مولانا هر كس جانش به حق بيدار نيست، دچار اوهام است و بيداري او جز خوابي پريشان نيست كه در آن با ديو ميآميزد و آلوده به شهوتهاي وهمانگيز حسي ميشود و جز خسران جسمي و روحي چيزي نصيبش نميشود. جان چنين كسي از آمد و شد چنين اوهام و خيالاتي لگد كوب ميشود و فكر زيان و سود مادي، و بيم از بين رفتن ماديات جان او را خسته ميكند به طوري كه ديگر دو دستي به زمين ميچسبد و انديشهي پرواز و رفتن به سوي معنويت از او سلب ميشود. اينگونه اشخاص در واقع، از حقيقت خفتهاند و دل به خيالاتي خوش كردهاند كه هر لحظه آنها را بيشتر از واقعيت دور ميكند.
مرغ بر بالا و زير آن سايهاش ميدود بر خاك پران، مرغ وش (420)
ابلهي صياد آن سايه شود ميدود چندان، كه بي مايه شود (421)
بي خبر كآن عكس آن مرغ هواست بي خبر كه اصل آن سايه كجاست (422)
تير اندازد به سوي سايه او تر كشش خالي شود از جست و جو (423)
تركش عمرش تهي شد، عمر رفت از دويدن در شكار سايه تفت (424)
مرغ كنايه از وجود دائم و حقيقي است و آنچه شخص بيدار به دنيا و خفته از حق در اين جهان به دنبال آن است در واقع، سايه آن مرغ است نه خود آن. اصولا دنياي حسي و مادي در مقابل وجود عالم غيب نزد مولانا سايهاي بيش نيست كه فرد دنيا دوست به آن دل خوش ميكند و حالش مانند حال ابلهي ميماند كه چون از وجود مرغي كه در بالاي سرش در پرواز است ، آگاه نيست در جستجوي شكار سايه شتابان ميرود و عمر خود را ضايع ميكند. تصويري كه مولانا در اين ابيات ارائه ميكند بيشباهت به تمثيل معروف سايه و غار افلاطون در كتاب جمهوري نيست.
سايهي يزدان چو باشد دايه اش وارهاند از خيال و سايه اش (425)
سايهي يزدان ، بود بنده ي خدا مرده او زين عالم و زنده ي خدا (426)
دامن او گير زوتر، بي گمان تا رهي در دامن آخر زمان (427)
كيف مد الظل ، نقش اولياست كو دليل نور خورشيد خداست (428)
اندر اين وادي مرو بي اين دليل "لا احب الآفلين" گو ، چون خليل (429)
اگر "سايهي يزدان" كه همان مرد حق و پير است ، مربي و دايه ي چنين شخصي سرگشته و متوهمي شود ، ميتواند او را از اين پريشاني ها و بيهوده دويدنها به دنبال سايه برهاند. اين سايه ي حق كسي است كه از اين عالم مادي بريده است و فقط با خدا زندگي ميكند. بدون شك و گمان دست به دامن او شو تا از كمراهي آخر زمان برهي. در بيت 428 مولانا ميگويد: " اين كه خداوند در قرآن سخن از گسترانيدن سايه و تابيدن خورشيد ميكند، اشاره به اوليا و مردان حق است كه دلالت بر وجود خورشيد الهي ميكنند. مردان حق سايه ي يزدان هستند و هميشه سايه دلالت بر وجود آفتاب و نور نيز دارد، پس اينان نيز نشانه ي وجود حق هستند. بنابراين، بدون راهنمايي اين راهنمايان نبايد قدم در وادي معرفت گذاشت و بايد همچون ابراهيم خليل عشق خود را نثار موجودي كني كه جاودان است و افول نميكند و او تنها خداست.
رو، ز سايه آفتابي را بياب دامن شه شمس تبريزي بتاب (430)
ره نداني جانب اين سور و عرس از ضياء الحق حسام الدين بپرس (431)
از طريق اين سايه ها ي يزدان كه همان اولياء الهي هستند، آفتاب را ( يعني خدا را ) پيدا كن. چون سايه هر چند بر آفتاب دلالت دارد، آن چه مطلوب است سايه نيست، بلكه آفتاب است. بايد دست به دامن پيري چون شمس تبريزي شوي و اگر راه رسيدن به اين ميهماني الهي را نميداني ، ميتواني از حسام الدين بپرسي.
معمولا هر جا سخن از خورشيد و شمس و آفتاب مي شود ، مولانا به ياد مراد خود ، شمس تبريزي ميافتد و در اينجا نيز همين اتفاق افتاده است.
ور حسد گيرد تو را در ره گلو در حسد ابليس را باشد غُلو (432)
كو ز آدم ننگ دارد، از حسد با سعادت جنگ دارد، از حسد (433)
عقبه يي زين صعبتر در راه نيست اي خنك آن ، كش حسد همراه نيست (434)
اين جسد، خانه ي حسد آمد، بدان از حسد آلوده باشد خاندان (435)
حسد از جمله رذائلي است كه مولانا خيلي به آن حساس است و در جاي جاي مثنوي به شكل هاي مختلف ما را از آن منع ميكند و از زواياي مختلف به مضرات خانمان برانداز آن اشاره ميكند. در دفتر دوم حسد را از همه ي عيبها و نقصانها بدتر مي شمرد.:
خود حسد نقصان و عيبي ديگر است بلكه از جمله كمي ها بتر است
دفتر دوم بيت 807
مولانا دليل اصلي رانده شدن شيطان را از بهشت، حسدي مي داند كه به آدم ورزيد و او را از سجده به او كه فرمان خدا بود، بازداشت، "ترك سجده از حسد گيرم كه بود". اگر انسان نيز حسد بورزد، ابليس ميشود.
هان و هان ترك حسد كن با شهان ور نه ابليسي شوي اندر جهان
دفتر دوم بيت 3438
در اينجا نيز مولانا به موضوع حسد پرداخته است و ميگويد: "نبايد حسد گلوي سالك در راه خدا را بگيرد، چون هميشه كساني هستند كه در اين راه از او جلوترند. سالك بايد بداند كه حسادت و غلو و زياده روي در آن، كار شيطان است. در راه رسيدن به حق دشوارترين عقبه ( گردنه، سربالايي ) همين حسادت است. جسد مادي ما خانه حسد است و اگر حسد در كار باشد، خاندان انسان آلوده ميشود.
شايد مولانا در اين ابيات خواسته باشد ناخشنودي خود را از مريداني كه به حسام الدين چلبي حسادت ميكردند، ابراز كند. مخصوصا اين كه اين ابيات پس از آن آمده است كه مولانا از ديگر مريدان ميخواهد كه از حسام الدين تبعيت كنند.
گر جسد خانه ي حسد باشد، وليك آن جسد را پاك كرد الله نيك (436)
"طهرا بيتي " بيان پاكي است گنج نور است، ار طلسمش خاكي است (437)
چون كني بر بي حسد مكر و حسد ز آن حسد دل را سياهيها رسد (438)
خاك شو مردان حق را زير پا خاك بر سر كن حسد را ، همچو ما (439)
درست است كه تن انسان ميتواند خانه ي حسد باشد اما اگر خدا بخواهد ميتواند تن را از حسد پاك كند. وقتي خداوند ميفرمايد: " طهرا بيتي" يعني خانه ي مرا پاك كنيد. پس معلوم ميشود كه ميتوان دل را كه خانهي حقيقي خداوند است از حسد پاك كرد. دل بندهي مومن خانهي خدا و گنج نور است، هر چند طلسم اين گنج همين جسد خاكي و مادي است. اگر ميخواهي موفق شوي به مردان حق حسادت نكن كه هلاك خواهي شد ، بلكه نسبت به آنها تواضع و فروتني كن و همچون ما حسد را در درونت دفن كن.
پايان گفتار نوزدهم
نظر ها |
|