بيان خسارت وزير در اين مكر
همچو شه، نادان و غافل بُد وزير پنجه ميزد با قديم ناگزير (525)
وزير همچون پادشاه با تمام زيركي ظاهري كه داشت ، فردي نادان و غافل بود، زيرا با خداوندي درافتاده بود كه هميشه بوده است و هميشه خواهد بود و هيچ موجودي از او بينياز نيست.
با چنان قادر خدايي كز عدم صد چو عالم هست گرداند به دم (526)
وزير از روي غفلت و ناداني با خدايي درافتاده بود كه در يك لحظه ( دم ) ميتواند صد جهان ديگر را مانند اين جهان موجود از درياي عدم به هستي بياورد.
البته همانطور كه قبلا هم بيان شده است، منظور از "عدم" در اينجا همان عالم اعيان ثابته است كه موجودات قبل از آمدن به اين عالم در آنجا و در علم خداوند موجودند و از نوعي وحدت و ثبوت برخوردارند و هنگامي كه به اين عالم ميآيند دچار تكثر و تغيير ميشوند.
صد چو عالم در نظر پيدا كند چون كه چشمت را به خود بينا كند (527)
اگر خداوند چشم تو را به خود( خودش يا خودت) بينا كند، صدها عالم ديگر مانند اين عالم هستي را در نظر تو آشكار ميكند. اين بيت تفسير حديث معروف " من عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ " ميباشد كه شناخت در آن دو طرفه است، يعني كسي كه خود را شناخت، خواهد دانست كه خودي وجود ندارد و آنچه هست تنها خداست و چنين كسي از چشم خدا به هستي مينگرد و همهي عوالم نزد او آشكار ميشود.
گر جهان پيشت بزرگ و بي بُني است پيش قدرت، ذرهيي ميدان كه نيست (528)
در اين بيت مولانا با توجه به بيت قبلي ميگويد: "اگر اين جهان پيش چشم تو بزرگ و بينهايت است، پيش قدرت خداوند ذرهاي هم به حساب نميآيد."
همهي ما اين تجربه را در خردسالي داشتهايم كه محيط و افراد پيرامون خود را از آنچه درواقع بودهاند، بزرگتر ميديديم، اما وقتي خود بزرگ شديم آنها در نظرمان كوچك شدند، بدون آنكه در واقعيت آنها تغييري حاصل شده باشد. در اينجا هم مولانا به اين نكته اشاره دارد كه تا زماني كه خداوند خود را نشناختهايد، كوچك هستيد و تا كوچكيد اين عالم را كه در مقابل ديگر عوالم هستي ذرهاي بيش نيست بزرگ و بينهايت ميبينيد. امام علي( ع ) در نهجالبلاغه در خطبهي متقين در اوصاف اهل تقوا ميفرمايند: " عَظُمَ الخالقُ في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم." يعني خداوند در نزد متقيان بزرگ است، در نتيجه غير خدا در نظر آنها كوچك ميآيد.
و يا به قول حافظ:
بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد
اين جهان خود حبس جانهاي شماست هين! رويد آن سو كه صحراي شماست (529)
اين جهان محدود و آن خود بي حد است نقش و صورت ، پيش آن معني سَد است (530)
مولانا بارها اين جهان مادي را به زندان و قفس روح تشبيه كرده است. روح و جان انسان مايل است محدوديت نداشته باشد و در صحرايي كه در آن آزاد است و نقش و صورت مادي اين دنيا در برابرش سد و مانعي نيست به تفرج بپردازد. بنابراين، مولانا توصيه ميكند كه از اين زندگي مادي بگذريد تا به آن صحراي آزادي دست يابيد.
صد هزاران نيزه فرعون را درشكست از موسيي با يك عصا (531)
صد هزاران طبّ جالينوس بود پيش عيسي و دمش، افسوس بود (532)
صد هزاران دفتر اشعار بود پيش حرفِ اُميّياش عار بود (533)
در اين سه بيت ، مولانا از مثالهاي مختلفي همچون غلبهي معجزهي موسي(ع) بر قدرت ظاهري فرعون، برتري معجزهي عيسي(ع) بر طب زمان خود در درمان بيماريهاي لاعلاج و همچنين غلبه قرآن و حديث پيامبر(ص) بر شعر اعراب جاهلي، نتيجه ميگيرد كه اين عالم ظاهر در مقابل عالم باطن هيچ است و نبايد به آن دل بست.
با چنين غالب خداوندي، كسي چون نميرد، گر نباشد او خسي؟ (534)
اگر انسان واقعا انسان باشد نه اين كه خس و خاري بيارزش باشد، چگونه ممكن است در راه چنين خدايي از هستي خود نگذرد؟
البته اين را كسي ميفهمد كه خود و خدا را شناخته باشد و الا هچون پادشاه و وزير نادانش عمل خواهد كرد.
بس دل چون كوه را انگيخت او مرغ زيرك با دو پا آويخت او (435)
مرغ زيرك از نظر مولانا كسي است كه بر عقل و فكر خود تكيه ميكند و همين باعث ميشود كه در دام قضا و قدر گرفتار شود. يكي از راههاي صيد طوطي كه مولانا آن را مرغ زيرك مينامد اين است كه رشتهاي از بين يك ني رد ميكنند و دو سر آن را به درخت ميبندند. وقتي طوطي روي ني مينشيند، ني برميگردد و طوطي هم از ترس با دو پاي خود ني را ميچسبد تا نيفتد و در همين حال كه با دو پا آويزان است، صيد صياد ميشود.
مولانا از اين اصطلاح در غزليات شمس نيز استفاده كرده است:
وقت آن شد كه بدان روحفزا آميزي مرغ زيرك شوي و خوش به دو پا آويزي
"غزل 2863 ديوان شمس"
مولانا چنين زيركي را احمقي و ضد شكست و نياز ميداند و سالك را از آن پرهيز ميدهد:
زيركي ضد شكست است و نياز زيركي بگذار و با گولي بساز
دفتر ششم مثنوي معنوي بيت2372
مرده همي بايد و قلب سليم زيركي از خواجه بود احمقي
"غزل 3168 ديوان شمس"
به هر حال، مولانا در بيت 535 ميخواهد بگويد كه همه چيز تحت تصرفات الهي است و اوست كه ميتواند دلهاي قوي را از جا بركند و انسانهاي زيرك را به دام تقدير و قضاي خود گرفتار كند. كسي نميتواند از حكومت او فرار كند. " ولا يمكن الفرار من حكومته" ( دعاي كميل)
فهم و خاط تيز كردن، نيست راه جز شكسته مينگيرد فضل شاه (536)
راه رسيدن به خداوند شكستگي و ابراز نياز به درگاه اوست، نه تند و تيز كردن فهم و ذهن. البته اين بدان معني نيست كه بايد فهم و عقل را كنار گذاشت بلكه به اين معناست كه اين مسئله فراعقلي است و جز با تسليم كامل در مقابل حق به وصال او نميرسيم.
اي بسا گنج آكنانِ كنج كاو كآن خيال انديش را شد ريشِ گاو (537)
گاو كه بْوَ د تا تو ريش او شوي؟ خاك چه بْوَ د تا حشيش او شوي؟ (538)
چه بسيار افرادي كه كنجكاو هستند و ميخواهند به حقيقت دست يابند اما گول اين افراد خيال انديشي را ميخورند كه ميخواهندبا زيركي و تيز كردن ذهن خود به حقيقت برسند، و در نتيجه، مسخرهي ( ريش گاو) خيال انديشان ميشوند. در بيت 538 ميگويد: آن خيال انديشان خودشان مانند گاو هستند، و گاو كيست كه به دنبالش بيفتي و مسخرهي او شوي؟ يا خاك، چيست كه تو گياه خشكيده و خس و خار آن شوي؟
خلاصه آن كه بايد از گاو سير ناشدني نفس و جهان خاكي و خشك بگذري تا به درياي معرفت الهي وارد شوي.
چون زني از كار بد شد روي زرد مسخ كرد او را خدا، و زهره كرد (539)
عورتي را زهره كردن، مسخ بود خاك و گل گشتن، نه مسخ است اي عنود؟ (540)
اشاره به قصهي هاروت و ماروت است كه دو فرشته بودند و گمان ميكردند هرگز به گناه آلوده نميشوند، خداوند به آنان قوهي شهوت داد و به زمين فرستاد. زني آنان را فريفت و آلوده ساخت اما اسم اعظم از آنها آموخت و با ا ين كه از كار بد خود شرمسار وزردروي بود به آسمان رفت وتبديل به ستارهي زهره شد.
البته اين داستان كه در بعضي كتابهاي تفسيري آمده است ظاهرا بياساس است و با گفتههاي قرآن در مورد هاروت و ماروت سازگاري ندارد اما مولانا همچون هميشه از داستانها به عنوان پيمانهاي براي بيان مقصود عرفاني خود استفاده ميكند و به دنبال اثبات يا تكذيب اصل داستان نيست:
اي برادر قصه چون پيمانه ست معني اندر وي مثال دانه ست
دانه معني بگيرد مرد عقل ننگرد پيمانه را گر گشت نقل
دفتر دوم بيت 3631 و 3632
در بيت 504 مولانا ميپرسد: اي عنود و ستيزهگر اگر تبديل كردن يك زن به ستارهي زهره مسخ به حساب بيايد، آيا به دنياي مادي و خاكي چسبيدن و از معنويت و انسانيت دور شدن، مسخ نيست؟
روح، مي بُردَ ت سويِ چرخ برين سوي آب و گل شدي در اسفلين (541)
خويشتن را مسخ كردي زين سُفول زآن وجودي كه بُد آن رشك عقول (542)
پس ببين، كين مسخ كردن چون بود؟ پيش آن مسخ، اين به غايت دون بود (543)
در اين سه بيت چگونگي مسخ انسان و درواقع، مسخ قلب و باطن او را بيان ميكند. روح، تو را به جهان بالا ميبرد ولي تو به سمت جهان مادي و پست كشيده شدي. با اين فرومايگي (سفول) خودت را مسخ كردي و از آن وجودي كه باعث رشك فرشتگان و مجردات بود، دست برداشتي. پس ببين كه اين مسخ باطن چگونه مسخي است. مسخ ظاهري و مادي در مقابل اين مسخ چيز كوچكي است.
اسبِ همت سوي اختر تاختي آدم مسجود را نشناختي (544)
منظور اين است كه به جاي پرداختن به جزئيات و دور دستها براي كسب حقيقت، بهتر است از همين نزديكي، يعني شناخت خود انسان كه روح الهي در او دميده شده و مسجود ملائك قرار گرفته است، شروع كرد. " من عرف نفسه فقد عرف ربه "
آخر آدم زادهاي اي ناخلف چند پنداري تو پستي را شرف؟ (545)
اي بد سرشت، تو زادهي آدم هستي، تا كي پستي را شرف ميپنداري؟
چند گويي: من بگيرم عالمي اين جهان را پر كنم از خود همي؟ (546)
چقدر ميگويي كه من همهي عالم را فتح ميكنم و اين جهان را از نام خود پر ميكنم؟
گر جهان، پر برف گردد سر به سر تابِ خور بگدازدش با يك نظر (547)
حيات مادي و وجود مادي مانند برف است كه هر قدر هم زياد باشد با تابش خورشيد معرفت آب ميشود و از بين ميرود.
يعني نبايد به ماديات و قدرتهاي مادي مغرور شد چون همگي فانياند و از طرفي بايد خود را در معرض تابش خورشيد معرفت الهي قرار داد تا خودپرستيها از ميان برود و خداپرستي جاي آن را بگيرد.
وِزرِ او و صد وزير و صد هزار نيست گرداند خدا از يك شرار (548)
مولانا به داستان وزير پادشاه جهود باز ميگردد و ميگويد: خداوند ميتواند گناه آن وزير و صدها هزار وزير مثل او را با يك عنايت و شرارهي رحمتش محو كند.
عين آن تخييل را حكمت كند عين آن زهرآب را شربت كند (549)
آن گمان انگيز را سازد يقين مِهرها روياند از اسباب كين (550)
خداوند ميتواند آن خيالات گمراه كننده را به حكمت تبديل كند. او ميتواند زهر را مبدل به شربت نمايد. عنايت خداوند ميتواند همان عامل خيال انگيز و گمراهي را به يقين تبديل كند و از آنچه باعث كينه و دشمني است ، مهر و دوستي پديد آورد.
خلاصه آن كه خداوند فعال مايشاء است و هر چه بخواهد ميتواند انجام دهد، هر چند به ظاهر جور درنيايد، و اين با ديدگاه اشعري مولانا نسبت به خداوند كاملا تناسب دارد.
پرورد در آتش ابراهيم را ايمني روح سازد بيم را (551)
به عنوان مثال، نمرود ابراهيم را در آتش افكند ولي با عنايت خداوند آن آتش بر او گلستان شد و آنچه باعث ترس و خوف او بود به ضد خود يعني ايمني روح تبديل شد.
از سبب سوزيش من سوداييم در خيالاتش چو سوفسطاييم (552)
مولانا ميگويد: از اين كه ميبينم خداوند همهي اسباب و علل را ميسوزاند و تابع هيچ علت و معلولي نيست و هر چه اراده كند انجام ميدهد، گيج و متحيرم و مانند سوفسطاييان در كار خداوند مينگرم و هيچ منطق مطلق و عقلي بر آن نمييابم و نميتوانم حكم قطعي در مورد كارهايش بدهم.
به طور كلي مولانا معتقد است كه به جاي پرداختن به اسباب بايد به مسبب، يعني خداوند پرداخت والا هرگز به خداوند نميرسيم.
مركب همت سوي اسباب راند از مسبب لاجرم محجوب ماند
دفتر دوم بيت 3795
پايان گفتار بيست و سوم
نظر ها |
|
|
|
|