رعد آسمان بشنو تو آواز دهل يعني عروسي دارد اين عالم كه بستان پر جهيز آمد
ديوان شمس غزل 589
براي كسي همچون مولانا كه عاشق تازگي است و گريزان از كهنگي، ستايش بهار امري اجتنابناپذير است. او كه با چشم عارفانه و حقيقتبين خود حتي از جوشيدن نخود در ديگ هم به سادگي نميگذرد و آن را تلاشي در راه رسيدن به معشوق و فاني شدن در حضرتش تعبير ميكند:
اي نخود مي جوش اندر ابتلا تا نه هستي و نه خود ماند تو را
دفتر سوم مثنوي بيت 4177
چطور ممكن است از ديدن بهار با آن همه جلوههاي طراوت و تازگي و زيبايي و رنگارنگي از خود بيخود نشود و آن بهاريههاي هميشه بهارش را به مردمان بهاري همه مكانها و زمانها تا بهار رستاخيز تقديم نكند:
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو اي ريحان كه سوسن صد زبان دارد به دشت آب و گل بنگر كه پر نقش و نگار آمد
گل از نسرين همي پرسدكه چون بودي درين غرب همي گويد خوشم زيرا خوشيها زان ديار آمد
سمن با سرو مي گويد كه مستانه همي رقصي به گوشش سرو مي گويد كه يار بردبار آمد
بنفشه پيش نيلوفر درآمد كه مبارك باد كه زردي رفت و خشكي رفت و عمر پايدار آمد
همي زد چشمك آن نرگس به سوي گل كه خنداني بدو گفتا كه خندانم كه يار اندر كنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق كه هر برگي بره بري چو تيغ آبدار آمد
ديوان شمس غزل 570
در تقابل زمستان و بهار به طور قطع و يقين ، مولانا از حاميان بهار است و اين مطلب را در غزلهاي بسياري در ديوان كبير خود و همچنين در جاي جاي مثنوي معنوي اثبات كرده است. در يكي از غزلهاي ديوان كبير، ماه دي را دزدي ديوانه مينامد كه با آمدن شحنه بهار پنهان ميشود:
خبرت هست ز دزدي دي ديوانه شحنه عدل بهار آمد و او پنهان شد
ديوان شمس غزل 782
و يا :
آن كه گل آرد برون از عين خار هم تواند كرد اين دي را بهار
دفتر ششم مثنوي بيت 1741
اما مولانا كه خلقت همه اجزاي عالم را حكيمانه ميبيند، نميتواند از نقش مثبت و سازنده خزان و زمستان در هستي بگذرد. او بهار را مضمر و پنهان در خزان ميداند و معتقد است تا دوره خزان و زمستان را با شكيبايي نگذراني، هرگز به بهار نميرسي:
آن بهاران مضمر است اندر خزان در بهار است آن خزان مگريز از آن
دفتر اول مثنوي بيت 2264
در واقع، خزان و زمستان زمان جمع كردن و بهار هنگام خرج كردن است:
از پياز و گندنا و كو كنار سرّ دي پيدا كند دست بهار
دفتر پنجم مثنوي بيت 1801
مولانا كه هنگام بهار تمام زيبايهاي طبيعت را به دقت مينگرد، هرگز محو زيباييهاي صوري و ظاهري نميشود و از هر صورتي و ظاهري به باطني و حقيقتي راه مييابد. در زمستان، وقتي همه جا زير برف پوشيده شده و همه چيز يخ زده است، به خورشيدي نياز است تا برفها را آب كند و زمين را از زير كفن برف نجات دهد و اين مردان حق هستند كه بايد تيغ خورشيد را بركشند و دلهاي پوشيده از برف و يخزده مردمان را حياتي دوباره بخشند:
چون زمين زين برف در پوشد كفن تيغ خورشيد حسامالدين بزن
دفتر ششم مثنوي بيت 90
اين ابدال و مردان حق هستند كه دم و انفاسشان با دلهاي نيكبختان آن ميكند كه باران بهاري با درختان:
اين دم ابدال باشد زآن بهار در دل و جان رويد از وي سبزه زار
فعل باران بهاري با درخت آيد از انفاسشان در نيكبخت
دفتر اول مثنوي ابيات 2046 و 2047
اگرچه در خزان برگ درختان ميريزد و آن زيبايي فصل بهار را ندارد اما مولانا از اين رويداد طبيعي به ياد مراقبهها و خلوت نشينيهاي درويشان ميافتد كه با خويشتن خلوت ميكنند و به اصطلاح برگ بيبرگي را تجربه ميكنند. يعني، از ماديات و حاشيههاي آن ميگذرند تا به آذوقه و نعمت واقعي دست يابند:
برگ بي برگي تو را چون برگ شد جان باقي يافتي و مرگ شد
دفتر دوم مثنوي بيت 1379
و يا :
مرگ بي مرگي بود ما را حلال برگ بي برگي بود ما را نوال
دفتر اول مثنوي بيت 3934
تنها سرسبزي دشتها و گلهاي رنگارنگ و زيبا نبودند كه در بهار، دل و ديده مولانا را به خود مشغول ميداشتند بلكه آمدن بلبلان و لك لك ها نيز براي او الهامبخش باز آمدن مرغان زيباي روح و رفتن زاغان و مرغان غمافزا بود. در زمستان كه زاغان جامه سياه بر تن كرده بودند و با غرور بر زمين قدم ميزدند، هرگز فكر نميكردند روزي دوباره زمين گلستان شود و بلبلان بازگردند:
چون كه زاغان خيمه بر بهمن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند
دفتر دوم مثنوي بيت 40
اما بهار فرا ميرسد و با پنهان شدن زاغ و كلاغ كه نماد مرگ و غم هستند، پرندگان واقعي روح و جان برميگردند. بلبل به اشتياق گل ، دوباره ترانه ميخواند و داستان جداييش را از محبوب بارها و بارها بازميگويد. لك لك هم كه قباي سفيد بر تن كرده است، گويا تازه از سفر حج برگشته است، نشانه فرارسيدن بهار است:
پرسيد لك لك جان كه بهار شد، كجايي ؟ بشگفت جمله عالم گل و برگ جانفزايي
ديوان شمس غزل 2854
لك لك براي مولانا يك پرنده معمولي نيست بلكه پرنده عارفي است كه همه چيز را از آن خداوند ميداند و دائما شهادت ميدهد كه ملك و عزت و حمد همگي از آن خداوند است:
عارف مرغانست لك لك ، لكلكش داني كه چيست؟
ملك لك والامر لك والحمد لك يا مستعان
ديوان شمس غزل 1940
( لك : از آن توست )
و يا :
لكلك ايشان كه لك لك مي زند آتش توحيد در شك مي زند
دفتر دوم مثنوي بيت 3752
نوروز نقطه اعتدال ربيعي است يعني وقتي كه خورشيد وارد برج حمل ميشود و خورشيد البته هميشه مولانا را به ياد خورشيد بيبديلش، شمس تبريزي مياندازد. خورشيد ميآيد و ميرود اما شمس مولانا چنان گرمي از خود در وجود مولانا باقي گذاشت كه هرگز زمستان به جان مولانا بازنگشت:
شمس الحق تبريزي در برج حمل آمد تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
ديوان شمس غزل 73
و نيز:
شكر كه خورشيد عشق رفت به برج حمل در دل و جانها فكند پرورش نور خويش
ديوان شمس غزل 1271
شايد مبالغه نباشد اگر بگوييم بهار براي مولانا بدون شمس ناقص است. با حضور شمس است كه همه چيز براي مولانا بوي بهار و تازگي و سرسبزي ميدهد و همه موجودات به رقص درميآيند:
مخدوم شمس دين است تبريز رشك چين است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
ديوان شمس غزل 189
در نبود شمس نيز مولانا با ياد شمس، بهاري است، هر چند چون ابر بهار ميگريد اما در درون چون گل خندان است:
چون بهارم از بهار شمس تبريزي خديو از درونم جمله خنده وز برون زاريده ام
ديوان شمس غزل 1584
پر واضح است كه بهار رستاخيزي كوچك در نظر مولاناست و او كه همواره به آخر كار مينگرد، از صداي رعد به آواز دهل و از آواز دهل به عيد و عروسي و در نهايت به قيامت و خوشحالي خوبان و بدحالي و رنج نااهلان منتقل ميشود.
اي دهل هاي تهي بي قلوب قسمتان از عيد جان شد زخم چوب
شد قيامت عيد و بي دنيان دهل ما چو اهل عيد خندان همچو گل
دفتر سوم مثنوي ابيات 4346 و 4347
پايان
نظر ها |
|
|
|
|
|